۱۸ فروردين ۱۴۰۳ - ۱۴:۳۸
کد خبر: ۷۵۴۵۷۹
ردای سرخ(۶۳)؛

آخرين صبح

آخرين صبح
عجب. پيرزن داشت مى‌رسيد بالاى سر بچه‌اش. با خودم گفتم كه بگذارم برود داخل اتاق، يا اينكه تا همين‌طور سلانه‌سلانه از پله‌ها به‌زحمت مى‌كشد بالا، بچه‌اش را ببرم سردخانه و بهش خبر بدهند كه بيايد آنجا. كار دوم بى‌دردسرتر بود.

چندسالى است كه اين شغل را دارم، بد شغلى است آقا، بد شغلى است. نه كه از شيفت شب و سختىِ كار شكايت داشته باشم. من از آن وقتى‌كه خودم را شناخته‌ام، حتّى وقتى بغل مادرم بودم، كار مى‌كردم. درواقع، آن‌وقت، مادر را كمك مى‌كردم در اينكه بتواند پول بيشترى را گدايى كند. بعد هم كه مثل سگ كار كرده‌ام و روز بوده كه بيست ساعت مدام اين‌طرف و آن‌طرف چرخيده‌ام براى يك لقمه نان. حالا پادشاهى مى‌كنم. حقوقش هم خيلى خوب است. بازنشستگى و شيفت شب و اضافه‌كار هم كه مى‌خورده تنگش. بيمار هم كه بشوى، يا زن و بچه‌ات، متخصصى هست كه بگويى آقاى دكتر! من يك سانتىِ رودۀ چپم درد گرفته، چه‌كار كنم‌؟ بحث اينجاست كه اگر آدم به چيزى خو بگيرد، دلش شروع مى‌كند به سفت شدن. چيزى كه هست اينجاست كه من ديگر تقريباً قلبى توى سينه ندارم و در عوض، يك تكه كلوخ انگار كار گذاشته شده. آن‌قدر مرده ديده‌ام و مجروح و مريض كه ديگر دلم براى هيچ كسى نسوزد. احساساتم مرده. كوچك و بزرگ جلويم جان بدهند، خيالم نيست. هركس كه تمام مى‌كند، من را صدا مى‌زنند كه آقاى قديمى! برو اتاق فلان. طرف را ببر رو به‌سمت سردخانۀ بيمارستان، كمد شمارۀ فلان. اگر خانواده كنار مريض باشد و شروع كند به التماس كه توروخدا اين را نبر، كمى هم بايد ترش‌رويى كنم و كنارشان بزنم. توى دلم هم بگويم كه بدتر از آن قبلى كه نيست، جوان‌مرگ شد، بدتر از آن بچه كه نيست، مادرش جلوى چشمش تمام كرد. اگر هم خانواده پيش طرف نباشد فردا كه مى‌آيند شناسايى، بايد ببرمشان كنار كمد سردخانه، ميت را بكشم بيرون و رويش را بدهم كنار و بگويم: همين است‌؟ آن اوايل يك كمى تصادفى‌ها اذيتم مى‌كردند.

آخرين صبح

 بعد از آن مجروحان جنگى. اما بعد، اين هم عادى شد. قبلاً شنيده بودم دكتر جماعت، اِل و بِل است و بود و نبودِ آدم خيلى برايش فرق ندارد، اما به سرم نيامده بود. آدم عادت مى‌كند، مثل مرده‌شور، مثل آدمى كه در خواب اين كارها را مى‌كند، بدون هيچ احساسى. گاهى از خودم بدم مى‌آيد. گاهى هم پيش مى‌آيد كه بخواهم با خانوادۀ ميتى، نه از سر دل‌سوزى، از سر اينكه بخواهم كمى آدم باشم، دل‌سوزى كنم. آن روز كه رفتم، اتاق شمارۀ سيصد بيمارستان و خواستم، ميتى را بيرون ببرم، كمى معطل بچه‌اى شدم كه چسبيده بود به پدر شهيدش و ول نمى‌كرد و كفرم را درآورد. در همين‌حال و هوا بود كه شنيدم مجروح تخت شمارۀ سه، به مادرش تركى دلدارى مى‌دهد. از اين طلبه‌هايى بود كه در عمليات بيت‌المقدس شركت كرده بودند و در خرمشهر به اين حال و روز افتاده بود. لهجه‌اش مال طرف‌هاى سردرود بود و ديروز كلّى آخوند جماعت از حوزۀ علميه، ريخته بودند در بيمارستان براى ديدنش و يكيشان سراغ دكتر را گرفت و با آن لهجۀ تركى غليظ گفت: من مدير حوزۀ علميۀ ولىّ‌عصر تبريزم، مى‌خواهم از حال‌آقاى كريم‌نژاد جزئيات بيشترى بدانم. همان‌طور هم كه رفت و آمد مى‌كردم، فهميدم از آن‌هايى است كه بى‌خبر از مادر پيرش، چندبارى اعزام شده و حالا مانده‌اند كه چطور خبر مجروحيتش را برسانند.

من آنجا بهش نگفتم كه نيازى به متخصص نيست، از من بپرس تا بهت بگويم وضعيتش چطور است و اما بعد با خودم گفتم به تو چه مربوط؟ حالا مادرش كنار تختش ايستاده بود و اشك چشمش بند نمى‌آمد و هى مى‌گفت: اى كاش اسماعيل! پدرت، زنده بود و اين روزگارم را مى‌ديد. بعد پيرزن نگاهى به من كرد و نمى‌دانم از كجا فهميد كه من تركم و به تير همان گرماى تركى، تعريف كرد كه چطور همۀ فاميل حرمت حاج‌آقا را مى‌گيرند و در هر مجلسى كه دعوتش مى‌كنند، موسيقى را جمع مى‌كنند و حالا برايش «أَمَّنْ يُجِيبُ‌[6]» گرفته‌اند كه شيخِ فاميل سلامت برگردد. من گفتم خدا شفا بدهد و از اتاق بيرون رفتم. بار بعدى كه به اتاق برگشتم، داشت به پسرش مى‌گفت: مادر بگو چه كار برايت انجام بدهم كه خوشحال شوى‌؟

نوازشش كرد و باز گفت: چيزى دلت نمى‌خواهد مادر؟

مجروح هم گفت: صبحانه، خيلى دلم كلّه‌پاچه مى‌خواهد مادر.

به‌هرحال، من كه فضول نيستم و خيلى هم به حرف‌هايشان گوش نكردم و ميت آن اتاق را بيرون بردم و رفتم ردِّ كار خودم.

فردا صبح على‌الطّلوع كه از پنجره بيرون را نگاه مى‌كردم و منتظر بودم ساعت نُه شود و از بيمارستان بيرون بزنم پيرزن را ديدم كه در دستش بقچه‌اى بود كه روى سرش مى‌آورد و داشت وارد بيمارستان مى‌شد. در همين لحظه هم بود كه من را پيج كردند. بخت خودم را فحش دادم كه اين دو سه ساعت هم بدون مرده از سرم نگذشته است و رفتم سمت پذيرش. سوپروايزر گفت: قديمى! برو اتاق سيصد تختِ سه، ببرش سردخانه، كمد شمارۀ ۱۲۱.

عجب. پيرزن داشت مى‌رسيد بالاى سر بچه‌اش. با خودم گفتم كه بگذارم برود داخل اتاق، يا اينكه تا همين‌طور سلانه‌سلانه از پله‌ها به‌زحمت مى‌كشد بالا، بچه‌اش را ببرم سردخانه و بهش خبر بدهند كه بيايد آنجا. كار دوم بى‌دردسرتر بود.

براى همين شهيد را بردم سردخانه و برگشتم كه پروندۀ تاريخ شهادت را تحويل سوپروايزر بدهم و لوازمم را بردارم و بزنم به چاك كه ديدم پيرزن رسيده توى بخش و يكى از اين مستخدم‌هايى كه تازه آمده و هنوز دلش مثل من سخت نيست، بهش مى‌گفت كه: مادر! نمى‌شود بروى داخل اتاق، بنشين سر صندلى و منتظرباش. من كفرم درآمد. زير لب گفتم: مَردك بگو و قالش را بكن ديگر. پيرزن نشست سر صندلى و بوى كلّه‌پاچه پر شد داخل راهرو. آمدم رد شوم كه به تركى گفت: مادر! چرا نمى‌گذارند من بروم داخل اتاق، اين از دهن مى‌افتد، تورا به ابالفضل تو يك كارى برايم بكن.

من نگاه كردم به صورت پيرزن. نمى‌دانم به‌خاطر قسم حضرت بود كه ترك‌ها برايش جان مى‌دهند يا عرق تركى‌گيرى بود كه دلم يك جُمى خورد يا چيز ديگرى. بهش گفتم،: مادر! مى‌خواهى كلّه‌پاچه را بده به من، براى مريضت ببرم داخل اتاق.

پيرزن خوش‌حال شد و هى شروع كرد به دعا كردن. من همين‌طور كه داشتم كلّه پاچه را از دستش مى‌گرفتم، نگاهى كرد به پرونده‌اى كه زير بغلم زده بودم و گفت: اينجا نوشته، تاريخ شهادت، محمد كريم‌نژاد، اين مال پسر من است‌؟

اين را گفت و از هوش رفت و قابلمه افتاد كف راهروى بيمارستان و من فقط توانستم از آنجا بزنم به چاك، تا اشكم درنيايد.

 

ارسال نظرات