۰۴ اسفند ۱۴۰۰ - ۱۵:۳۲
کد خبر: ۷۰۳۰۹۹
معرفی کتاب؛

«رویای نیمه شب» روایتی از دلدادگی پسر سنّی به دختر شیعی

«رویای نیمه شب» روایتی از دلدادگی پسر سنّی به دختر شیعی
 سالاری در این کتاب داستان دلدادگی جوانی از اهل سنت به دختری شیعه مذهب را روایت می‌کند که راه وصال این دو جوان با موانع و اتفاقاتی تلخ و شیرین مواجه می‌شود.

به گزارش خبرنگار سرویس کتاب و نشر خبرگزاری رسا، کتاب رویای نیمه شب اثری عاشقانه با زمینه‎ی مذهبی به نویسندگی حجت الاسلام مظفر سالاری است که توسط انتشارات کتابستان معرفت در 278 صفحه چاپ و منتشر شده است که اکنون به چاپ صد و دوم رسیده است.

 سالاری در این کتاب داستان دلدادگی جوانی از اهل سنت به دختری شیعه مذهب را روایت می‌کند که راه وصال این دو جوان با موانع و اتفاقاتی تلخ و شیرین مواجه می‌شود.

شخصیت محوری داستان پسری به نام هاشم است که پدربزرگ او کفالتش را بر عهده دارد. ابونعیم زرگر، تاجر بزرگ جواهرات است. ابوراجح حمامی دوست پدربزرگ هاشم است که دختری به نام ریحانه دارد. هاشم عاشق ریحانه می‌شود و داستان ادامه می‌یابد.

هاشم می‌داند با شکافی که مذهب بین او و ریحانه به وجود آورده، هرگز امکان رسیدن به ریحانه برایش وجود ندارد. به همین خاطر نیز جرأت ابراز عشق را ندارد. در ادامه داستان، حاکم حله سعی می‌کند با سرکوب شیعیان و ایجاد نفرت میان سنی مذهب‌ها و شیعیان، جایگاه خود را محکم کند. در این زمان اصلی‌ترین اتفاق داستان برای ابوراجح حمامی رخ می‌دهد؛ اتفاقی که باعث دگرگونی اعتقادی در حله می‌شود.

«رویای نیمه شب» روایتی از دلدادگی پسر سنّی به دختر شیعی

برشی از کتاب

خلوت‌سرای حاکم، زیباترین جای دارالحکومه بود. حاکم روی تختی بزرگ به بالش‌های ابریشمی تکیه داده بود. از این که مجبور شده بود ما را به حضور بپذیرد، ناخشنود بود. کنار تخت، پرده‌ای آویزان بود و شبحی از همسر حاکم در پشت آن دیده می‌شد. نزدیک حوض زیبایی که از سنگ یشم ساخته شده بود، ایستادیم. زیر پایمان بزرگ‌ترین فرش ابریشمی بود که تا آن موقع دیده بودم. رنگ روشنی داشت و نخ‌های طلا و نقره در میان گل‌های ارغوانی‌اش می‌درخشید

قنواء قویی را که در دست داشت، آرام در حوض رها کرد. قوی دیگر را از من گرفت و به طرف حاکم رفت. گوشۀ تخت نشست و گفت: «نگاهش کنید پدر! هیچ پرنده‌ای این‌قدر ملوس و زیبا نیست.

چشم‌های حاکم از خوش‌حالی درخشید، اما بدون آن که خوش‌حالی‌اش را نشان دهد، گفت: «این یکی را هم در حوض رها کن. بعداً به اندازۀ کافی فرصت خواهم داشت تماشایشان کنم.»

ارسال نظرات